وَإِن يَکَادُ الَّذِينَ کَفَرُوا لَيُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِينَ

خداحافظی با شیر مامان

خداحافظی با شیر مامان

الان درست یه هفته میگذره که دارم واست می نویسم

یکشنه 19 بهمن 93 استارت حداحافظی بود. شب یکشنبه بود که تا صبح فقط شیر می خوردی صبح که بیدار شدم به آقا جونت گفتم از شیر بگیرمت بهم گفت هر طور خودت صلاح میدونی ، ای کاش بهم اجازه نمیداد ، اگه میدونستم اینقده از شیر گرفتم سخته شروع نمیکردم میذاشتم واسه وقتی که روحیه خودم آماده باشه . یا حداقل میذاشتم دوسالت تموم شه و بدون هیچ وجدان دردی شروع میکردم.

روز اول زیاد سخت نبود شب که شد با تاب خوابیدی و توی خواب هم دو دفه بهت شیر دادم و یه دفه هم بی قراری کردی، امان از روز دوم هیچی حالیم نبود اگه آقا جون سخت نمیگرفت حتما دوباره بهت شیر میدادم کارم شده بود گریه و زاری داشتم داغون می شدم . وقتی می خواستی بخوابی گریه می کردی و خیلی دردناک بود واسم توی روز اصلا شیر نخوردی تا سه روز و توی این سه روز شبا بهت شیر میدادم تازه اینقده همه بهم ایراد میگرفتن که نگو ولی خوب شد که بهت شیرمیدادم از روز دوم متوجه عمق فاجعه شدم که فک میکردم تو به شیر احتیاج داری نگو که خودم داغون تر از تو بودم وقتی هم که میخوابیدی می اومدم بالا سرت نگات میکردم و هی گوله گوله اشک میریختم هنوزم که یه هفته گذشته دارم مینویسم بازم بی اختیار اشکم میاد روز 4 ام نهار میخوردیم  که خوابت میاومد نمیتونستم بخوابونمت تو هم خیلی عصبی شدی و همه چیز رو پرت میکردی و این باعث شد که آقا جون اعصابش خورد شه واسه همین گفتم تا کار به جای باریک نکشیده بریم بیرون با هم لباس پوشیدیم و رفتیم پارک، سوار تاب شدی خوابت میبرد و هی سرت می افتاد بغلمم نمی اومدی و میگفتی تنها باید روی تاب باشی از یه طرف هم که هی از روی تاب نزدیک بود بیوفتی دیگه بغلت کردم ،آی جیغ زدی و منو میزدی که نگو دیگه صبرم تموم شد گفتم باشه بیا بهت جی جی بدم ساکت شدی وای خدای من چقد لحظه قشنگی بود تا اون موقع چقد دوتامون نگران بودیم و اون لحظه ، وقتی که شروع به شیر خوردن کردی چنان برقی رو توی چشات احساس میکردم که بی اختیار اشکام می ریخت و لبخت میزدم و نازت میکردم اون آخرین شیری بود که خوردی و واسم من شد یه خاطره شیرین از شیر دادنم بهت ، آروم شدی و خوابیدی بغلت کردم تا خونه آهسته آهسته اومدم  .رسیدم خونه و داستان رو واسه آقا جون گفتم کُپ کرده بود هیچی نمیگفت خیلی ناراحت بود ولی من ته دلم خوشحال بودم میگفتم آخ جون دوباره بهش شیر میدم ولی مجید بهم اجازه نداد و کلّی باهام دعوا کرد خیلی باهام حرف زد قانع شدم که کار شروع شده رو تموم کنم . شبش آقا جون شیفت بود رفتیم خونه آقا جوشکار واسه خوابوندنت تاب انداختیم ولی شب که بیدار میشدی تا صدات در می اومد مامانی می اومد بالا سرمون و اجازه نمیداد بهت شیر بدم .

توی روز گریه هام امون آقا جون رو بریده بود و بعضی وقت ها بغلم می کرد و باهام حرف میزد تا آروم شم و بعضی وقتها بهم اجازه نمیداد گریه کنم ولی گریه رو دوس داشتم چون تخلیه میشدم

وای که چقد به من سخت گذشت تو رو هم خدا میدونه

الان یکشنبه است درست یه هفته گذشته از دیروز دوتامون آروم شدیم و با موضوع کنار اومدیم .خوابت عالی شده یکی دوبار بیدار میشی آب میخوری و میخوابی . رویام میخوابی بغلم میخوابی دسم و میگیری و بعضیوقتا جلو تلوزیون . خدارو صد هزار مرتبه شکر که اراده منو قوی کرد البته مدیون همه فامیلم که پشتم بودن به خصوص آقا جون که میدونم واسش سخت بود این یه هفته اشک زاری من واسش

امیدوارم لجبازی هات هم کم بشه که هی بهم نگن تو بچه رو بد بار آوردی

سه ماه مونده به 2 سال قمریت عزیز جونم و تو دیگه شیر نمیخوری .ببخش و حلالم کن اگه واسه شیر دادن بهت کوتاهی کردم.

دوستون دارم دوتاتون تاج سر من هستین

دارین فیلم می بینید

 

 

هیچ کس نمیتونه بفهمه که چقد دوستت دارم عزیز مامان.



نظرات شما عزیزان:

عمه
ساعت11:50---26 بهمن 1393
چه متن دردناکی بود.منم الان سرکارم متن و خوندم گریه ام گرفت کلی کار کردم تا بقیه نفهمن. قربونت برم عزیز عمه حالا دیگه صد ها قدم به مرد شدن نزدیک شدی.اولین گام بزرگ زندگیت مبارک عمه جون.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نمايش باکس نظرات
بستن باکس نظرات